Monday, November 29, 2010

کوچه های اردیبهشت

 از تو گذشتم
 آنچنان که  زمان ، از من می گذرد!
 بی بازگشت،
 بی حسرت،
 با امید !
***
 گم کرده ام
 دستانت را،
 در کوچه های اردیبهشت!
 و حالا ،
 سالهاست در به در آن دستهایم!
***
 با نگاهت
 آتش گرفتم؛
 با نفس هایت
 ذوب شدم؛
 و با لمس دستانت
 خاکسترم کردی !
 و من هیچ شدم در عشق تو!
 اما،
 تو
 گذشتی از من؛
 هچون باد سرد پاییز

 و آن حس
 آن شور
 آن حرارت ،
 خاموش شد!
 سالهاست که من آتش فشان خاموشم!

سایه

 سایه او شدی!
 در بی حواسی پس از دیدارش
 رها کردی
 دستانم را!
 من ماندم و
 نگاه
 در امتداد تنهایی کوچه
 و
 دو سایه که می گذرند از من!

شوق

 کم کم می سوزد تن من !

 اشتیاق لمس تو،
 به آتشم کشید

 با من بمان ؛
 حالا که گلوله آتشم
 با من بمان

سوال

یک سوال مبهم
تو دروغ میگویی؟!!!
من که باورت دارم

Sunday, November 28, 2010

قول

اینجا فقط منم که عاشقم!
تو؟
می بینم پر کشیدنت به سوی او را!
میرسد روز بی تو بودن!
اما،
به من قول بده!
رها نکنی ؛
هرگز
دستان او را!

باور


تو دروغ می گویی!
صادقانه ترین کلامت بود !
این دروغ شاید
بزرگتر بود
از تمام دروغ های تو!

شاید دروغ باشد ، نخواستن تو؛
اما، برو!
من عادت ندارم
به شنیدن دروغ